امام هادی علیه السلام نشانی های نرجس خاتون را برای بشیر بن سلیمان بیان میکندو فرمودند آن کنیز دو لباس حریر خوشرنگ و درشت بافت بر تن پوشیده و خود را پوشانده خواهى دید آن کنیز اجازه نمى دهد که هیچ خریدارى نقاب از چهره اش بازگیرد، یا جامه از تنش کنار زند، و یا اندامش را لمس کند.
و در معرض فروش و مشتریان قرار نمیگیرد. در آن هنگام برده فروش در صدد آزار او بر مى آید و او سخنى به زبان رومى فریاد بر مى آورد. معناى سخنان او اینست که از حال خود شکوه مى کند و از کشف حجابش بر حذر مى دارد.
واظهار ناراحتی بر هتک حرمتش مینماید. در این هنگام یکى از خریداران خواهد گفت : ((من این کنیز رابه سیصد دینار مى خرم ، زیرا عفت و پاکدامنى او موجب رغبت شدید من شده است )).
و آن کنیز به زبان عربى به او خواهد گفت : ((اگر در جامعه حضرت سلیمان و بر فراز تخت شاهى ظاهر شوى ، من رغبتى به تو نخواهم داشت ، و لذا مالت را بیهوده خرج نکن )).
فروشنده میگوید : پس من چه کنم؟ آخر باید به هرنحوی که هست تو را بفروشم.کنیز میگوید: ((اینهمه شتاب براى چیست ؟ باید خریدارى باشد که دل من به سوى او کشش پیدا کند و صداقت و امانت او اعتماد کنم بگذار خریدار من پیدا میشود)).
تو در این موقع نزد فروشنده برو و بگو من نامه ای برای او از طرف یکی از بزرگان به خط رومی آورده ام. و در آن کرم و وفا و خرد و سخاى خود را منعکس نموده است ، این نامه را به او بده تا آن را مطالعه کند و اخلاق و رفتار نویسنده اش را در لابلاى سطور آن جستجو نماید، اگر به نویسنده آن تمایل پیدا کرده و تو نیز مایل بودى ، من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم که او را از تو خریداری کنم )).
بشیر بن سلیمان میگوید:«تمام آنچه را که مولایم امام هادی علیه السلام دستور داده بود ‚ مو به مو انجام دادم. وقتی نامه امام علیه السلام را به دست آن کنیز دادم، به شدت گریست و به عمر بن یزید گفت:«مرا به صاحب این نامه بفروش!»
و سوگند یاد کرد اگر او را به صاحب آن نامه نفروشد خود را خواهد کشت.
با عمر بن یزید بر سر قیمت کنیز وارد مذاکره شدم تا سر انجام بر همان مبلغی که امام هادی علیه السلام به من داده بود، توافق حاصل شد.
پول ها را تحویل فروشنده دادم و آنگاه آن بانو را در حالى که شاداب و خندان بود از او تحویل گرفتم و به خانه اى که در بغداد اجاره کرده بودم بردم .
معرفت نرجس به مقام امامان:
بشیر بن سلیمان بیان کرده:« پس از آن که نرجس را خریدم، او را به محل اقامت خود در بغداد بردم. در آن جا دیدم آن بانو از شدت خوشحالى آرام نداشت ، نامه امام هادى (علیه السلام ) را بیرون آورد، آن را مى بوسید و بر صورت خود مى نهاد و دست بر آن مى کشید.
با شگفتی به او گفتم:« ای بانو، تو که مولای مرا ندیدهای و او را نمیشناسی نامهای را میبوسی که صاحبش را نمی شناسی؟»
آن بانو پاسخ داد::« اى عاجز و ناتوان از شناخت مقام اولاد پیامبران ، من مولایت را میشناسم!به او گفتم :«چگونه ممکن است که شما در روم باشید، و مولای من در سامرا و آن وقت ایشان را دیده باشید و بشناسید؟»
بانو گفت : اگر مایلی خوب گوش کن و به گفتارم دل بسپار تا سرگذشت خود را برایت شرح دهم و به حقیقت راه یابى گفتم: بله، بسیار مشتاقم بفرمایید استفاده میکنم.
آنگاه ماجرای بر هم خوردن مراسم ازدواجش را با عموزادگانش بازگو کرد.
ادامه دارد…….
آخرین نظرات